بگذار تصور کنم.....
یک گلوله ی سرب،...یک صلابت پر از جوانی .... یک مهر پر از مادری.... یک پیکر بی جان.....یک صدای پر زجه....یک چشم بارانی...
یک دود...یک آه....
آه....آه....آه...
می گریزد همه ی احساس از این همه وجودی که هیچش انسان نیست......
می شتابد روح به بلندای قامتی که به یک سنگ مشت شده گره خورده است....
کجا بیندازم وجودم را ؟؟؟ هیچ کجای آن فضای پر وسعت آیا روح مرا پذیرا خواهد بود؟؟...
بگذار دستی دراز کنم.....شاید برسد بر سر آن دخترکی که گریان بود وسرگردان وآواره و حالا نظاره گر ویرانی همه ی آنچه داشت وحالا ...
بگذار سنگی پرتاب کنم شاید هدف بگیرد شیشه ی عمر دیوی که قصد جان سرزمین خواهران و برادرانم را کرده ...
بگذار فریادی کشم...شاید بیدار شود هوشی که هنوز هم به گریه ی مادرانه اش می خندد...
بگذار آهی کشم...بگذار هم نوا شوم...بگذار.....
شاید التیامی باشد