دوباره می گویم:
من و یک عالمه حرفی که سر گفتن ندارد...
وچه قدر بغض میکند این روزها این نا گفته های پنهانی...
شاید هم نگفتنی...
که تو را نه توانستم بگویم،نه توانستم بشنوم،ونه بصیرتی..که دیدنی...
خداوندی ات همین هست دیگر ...
فقط خواندمت...آهسته ی آهسته...نگذاشتم صدا به آن طرف حبل ورید برسد...
خودم هم نشنید...
آهسته آهسته می نگارم..نکند پر کشد حسی که صدایت را رساند..
دلم این روزها بی قرار نماندن هاس،هرچند با چنگ و دندان نگهش داشته ام.
شاید من همان روایت شده ی تکراری..تکرار می کنم هی حدیث تکراری...
که مرا باز ایستاند همان که آن روزش آفرید.
دوباره پرسیدم...
خدایا!تو با بغض های نباریده چه می کنی؟!!
آهسته آهسته می نگارم..نکند پر کشد حسی که صدایت را رساند..
خدا بغض های نباریده ی آدم ها را جمع میکند؛می باراند؛خاک گل میکند؛با گل آدم می سازد.
با خودم میگویم ...
بغضی که از آن خاک من گل شد،چه سنگین بوده بر دل صاحبش...
ویک قطره چکید...
ونامش دل شد ...
*.............................................
یک ماهش که گذشت ولی اگر بودنمان با نبودنمان فرق میکند به
عرض حضرات میرسانیم که دو ،سه ماهی آفتابی که نه کمتر سایه میاندازیم...
التماس دعا