سلام به همه چند روز پیش خبر شهادت چند تا از هم وطنامون رو شنیدم هر چند دیگه شنیدن این جور خبرا تازگی نداره(ای هم خودش یه جنایت در حق خودمون)
خلاصه نمی دونم چی شد که این شد....
*********************
با چشم های خسته از رنج سفر، هی این طرف و اون طرف دنبال دوتا گنبد می گشتن...
_مامان پس کی می رسیم...
_می رسیم مامان.. صبر کن یه خورده دیگه..
_مامان من هرچی بگم آقا می شنوه..
_آره...
_اون وقت حرفامو گوش می کنه؟...
_آره..
_یعنی اگه بگم منو ببره پیش بابا می بره؟..
انگار یه بغض کهنه باز اومد تو گلوش .... نگاهشو برگردوند یه طرف دیگه..
_رقیه جان! چشاتو ببند ..
_ببندم؟
_آره مادر..
_سر تو بچرخون این طرف ... آها... تا نگفتم باز نکنی ها...
_خوب...
_خوب حالا هر آرزوی داری بگو بعد چشاتو باز کن تا گنبد رو ببینی.
_چه جوری آخه؟
_خوب صداش بزن دیگه بگو یا امام حسین! یا ابوالفضل!
_یا امام حسین!با ابوالفضل!(بعد صداش رو یواش تر می کنه تا مامان دوباره بغض نکنه) من بابامو می خوام به خدا دیگه هیچی نمی خوام... می شه یه بار ببینمش؟؟؟؟...
_.........................
فقط دود بود که دیده می شد ... فقط صدای جیغ زن ها وبچه ها بود که شنیده می شد.. و خنده ی پست گروهی که رضایتمندانه نگاه می کردن به نیمه سوخته ی دخترک...
انگار هنوز هم هر ذره ی کربلا این دشت بلا ، ندای هل من ناصرش را در فضای خود انعکاس می دهد... که می شنوند و رسم شنیدن ادا می کنند..
انگار هنوز هم زخم هایی از عاشورا مانده که پیکرش را سرخ کرده...
نزدیک تر شو...
می خندد...
رد چشم مانش را بگیر... به آسمان می نگرد...
گرم می شود...
نه از آتش داغ آن جنایت،از آغوش گرم پدر ...
وآغوش کوچک یک سه ساله دختر...