به نام خدا
همان دم که دلم با خدا نفس کشید...یادم آمد که چرا مرا آفرید....
به گمانم کنار آفرینش هر آدمی آهسته غربتی متولد می شود...همین است که غریبند همه ی آدم ها در این دنیا ..شاااید هم با این دنیا...
غریب آفریده شد آدم،تا تنها که شد یاد اویش بیاید...جنس تنهاییهایش مگر غریبانه نیس!!؟؟
نمی دانم...هرکسی را میانه این همه غریب ،یک آشنا شاید پیدا شد.
شاید هم...،آشنا غریبه شد...
بگذار این سرزمین را بگذرم که این روزها با هز که آشنا میشوم زود غریبه می شود.
و هر غریبه ای به نظر آشنا ....
وخدا...،غریب ترین آشنا.
و دلم...
همین جا بود که دلم غریب ماند در غربتی که سجده اش کردند؛ روز آفرینش..
بگذار بگذرم....که همین گذشتنش غریبانه ترین است.
اگر نمی خواست غریب ببیند نمی آفرید...،نه مرا و نه غربت را....
که دوست دارد یار این آشفتگی ...غیر از این هم باشد خفتگیست؟؟؟
نمیدانم...!
همین جاست که میان غریبه و آشنا...گم،...گم،...گم می شوم
تو می گویی تردید ...چه قدر از این واژه بدم می اید...هزار بار می میرم ...از دنیا نمی روم..دنیا از من می رود..به گردش،... نمی رسم.. نمی رسم..باااز مان گونه که اول به دنیا آمدم متولد میشوم...
خدایا؛..خداااآآیا...
میان دلواپسی های دلم خانه بساز و صاحب خانه شو،..خودم را هم در ان خانه راه مده...
فقط خودت باش !...