به گوش دنیا برسانید دل از من ببرد...
هزار بار خودم را کلمه به کلمه معنا کردم.....هزار نقش و هزار رنگ...
نمی دانم این روز ها خودم به خودم نمی آیم با به من نمی آید که خودم باشم....
همه ی حرف های گفتنی و نگفتنی درهم شد...
شعله گرفت وسکوت شد...
چه بازی ها دارد با دل بیچاره...
با شنیده ها کار ندارم،دلی که گرفته باز نمی شود...
تقصیر من چیست؟!!همه ی بار گناهش بر دوش خودش...
همه ی زجر های خود ساخته اش هم...
به من چه؟!!...خاک بر دلت این بار... به سر بی چاره چه کار داری؟!!!...
گفته بودم که آرام بگیر ، سنگ باش و آسوده....خودت خواستی دل باشی و آلوده به همه ی دغدغه هایی که آخر تیشه زند به ریشه ات...نگفتم؟؟؟؟
گفته بودم ندان و بمان بی خبر از خبری که آبش می کند سنگی که کنار شیشه خدا نگاه داشته بود...نگفتم؟؟؟
گفته بودم عاقل بمان که عالم دیوانگان به چشم های خسته کجا خواب بیاید...نگفتم؟؟؟
خودت خواستی و می دانی بعد این درنگی که جایز شد باید راه نیمه رفته را تا اخر المقصود بروی....
تنها...تنهایی شاید مکافات درنگ مصلحتی ست.....