راستی خدایا تو با بغض های نباریده چه می کنی؟؟!!
دیریست افتاده به جانم فکرش...،که من همان قطره اشکی ام که وقتی تو گفتی متولد شد،بی آنکه قدرت سرازیر شدن داشته باشد..هر چند بی عرضه گی اش از خودش است...
نمی دانم این را که به چه کار دنیایت می آیم و کجای این سرزمین است قرار من وتو...
و من و یک عالمه حرفی که سر گفتن ندارد...
احساس بودنت پرم می کند، بی آنکه خود باشم...
خودم کجاس!!؟؟ نمی دانم..تو خود دانا تری به همه ی نبودن هایم....
یک جای نیستی ایستاده و همه چیز هی دور می شود .. دورتر و دورتر..او هم که دست و پا بسته.. نکه بسته..میدانی؟شنیده ام خواب رفته را می شود بیدار کرد،خود را به خواب زده را نه...
من چه کنم با این خودی که نه خوابش می برد،نه از خود را به خواب زدن دست میکشد...
نگفتی تو با بغض های نباریده چه می کنی؟؟؟
تابستان 84